۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

رویکرد سوسیالیسم به آموزش و پرورش

رویکرد سوسیالیسم به آموزش و پرورش

در جامعۀ سوسیالیستی از حق عمل نکردن بر پایۀ دین و یا عدم اعتقاد به باورهای مذهبی، از حق تبلیغ بی خدایی نیز دفاع میشود. از جدایی دین از دولت دفاع میشود و به اجراء در میآید. هیچ بخش از حکومت، هیچ نمایندهای از حکومت نباید مدافع و مبلغ دین باشد؛ درست همان گونه که نباید باورها و مناسک مذهبی را سرکوب و محدود کند، مگر در مواردی که در قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی و قوانین منبعث از آن پیش بینی شده است. هیچیک از عملکردهای دولت یا قوانین نباید تحت نام دین به اجراء در آید و افراد و نهادهایی که به قدرتهای مذهبی متوسل میشوند مجری آن باشند.
اصول و عملکردهای حکومت در عرصههای گوناگون و مشخصا در نظام آموزشی باید بر حسب چارچوبی که قانون اساسی جمهوری سوسیالیستی پیش میگذارد به اجراء در آید. روش و رویکرد علمی را تبلیغ کند؛ روحیۀ انتقادی و تفکر مبتنی بر خرد را برانگیزد؛ در جست و جوی حقیقت باشد و معیار حقیقت را همخوانی شناخت و ایدهها با واقعیت عینی قرار دهد. باورها یا مناسک مذهبی نباید در راه این اصول و عملکردها سنگ اندازی کنند؛ نباید برای توجیه مداخلۀ دین در نظام آموزشی استثناء بتراشند.
در نظام آموزشی، باورها و مناسک مذهبی باید از نقطه نظر محتوا و نقش اجتماعی و فرهنگی و نیز ریشهها و سیر تکامل تاریخیشان مورد تجزیه و تحلیل و مباحثه قرار بگیرند. به همین ترتیب، و بر حسب همین رویکردها و معیارها، تمامی پدیدههای اجتماعی و تاریخی دیگر نیز باید تجزیه و تحلیل شوند و موضوع بحث و جدل باشند.
علاوه بر نقش حکومت در ارتباط با آموزش و علم و سایر حیطهها، حزب پیشاهنگ کمونیستی نیز پیگیرانه از جهان نگری کمونیستی و بنیانهای آن در ماتریالیسم دیالکتیک و تاریخی دفاع میکند و به تبلیغ آن میپردازد. بخش مهمی از این کار، تبلیغ خداناباوری و درگیر شدن در مباحثات پر شور با مدافعان دیدگاههای مذهبی و سایر دیدگاههایی است که با جهان نگری کمونیستی مخالفند.
 

در اعماق قلب ها چیزی زنده است



در اعماق قلب ها چیزی زنده است

جمع رفیقانت*
کارگردان: رابرت ردفورد
بر اساس داستانی از نیل گوردون
اولین اکران: سپتامبر 2102 (جشنوارۀ فیلم ونیز)

رابرت ردفورد را به جز بازیگری با کارگردانی و تهیه کنندگی شماری از آثار خوب و قابل اعتنا میشناسیم. او متعلق به نسلی است که اواخر دهۀ 1960 در سینمای آمریکای سر بلند کرد و متاثر از فضای تب آلود و اعتراضی آن روزهای جامعۀ آمریکا و تحولات انقلابی در سطح دنیا، در ارائۀ آثار نواندیشانه و متفاوت سهم گرفت. رابرت ردفورد زمانی که به میانسالی پا گذاشت با هدف معرفی و حمایت از فیلمسازان مستقل آینده ساز، جشنوارۀ فیلم ساندنس را بنیان نهاد.
آخرین فیلمی که ردفورد در مقام کارگردان، تهیه کننده و بازیگر در تولیدش شرکت کرده، «جمع رفیقانت» نام دارد. او نقش «نیک اسلون» عضو سابق یک سازمان سیاسی غیرقانونی در آمریکا را بازی میکند که به اتهام شرکت در عملیات مصادرۀ بانک در اوایل دهۀ 1980 که به کشته شدن یک نگهبان منجر شده، تحت تعقیب پلیس فدرال قرار دارد. اسلون بیش از 30 سال است که با یک هویت جعلی (به نام جیم گرنت) به وکالت دادگستری مشغول است. او طی این مدت موفق شده دشواریهای ناشی از پیگرد پلیسی و خطر شناخته شدن را پشت سر بگذارد و در محیط زندگی و کار خود جا بیفتد. بر طبق اسناد ثبت احوال و پروندههای کامپیوتری ادارۀ بیمه، مدتها از فوت شهروندی به نام «نیک اسلون» میگذرد. فقط تعداد اندکی از زنده بودن او با خبرند و فقط یک نفر (برادرش) از وضعیت کنونی او اطلاع دارد. نگرانیهای «جیم گرنت» ظاهرا محدود به مسائل خانوادگی و شخصیاش به عنوان یک پدر طلاق گرفته است. اما ناگهان یک واقعه در برکۀ کوچک زندگیش توفان به پا میکند و همه چیز به هم میریزد. پلیس به هویت واقعی او پی میبرد و تعقیب و گریز آغاز میشود.
در جریان جا به جایی اسلون از هویتی به هویت دیگر، او به دنیای امروز رفیقانی سفر میکند که بیش از 30 سال ارتباطش با آنان قطع بوده؛ رفیقانی که اکثرا وضعی شبیه به خود او دارند و هر یک به طریقی از پیگرد پلیسی در امان ماندهاند . هر یک از آنان نه فقط فیزیک و چهره بلکه دیدگاههای سیاسی و ایدئولوژیکشان نیز دستخوش تغییر شده است. هر کدامشان به شکل و درجهای به سیاستها و عملکرد گذشتۀ خود نقد دارند. اما اکثرشان همچنان علیه سیستم استثمار و جنایت سرمایهداری امپریالیستیاند و در این زمینه، از گذشتۀ خود دفاع میکنند. روابطی که در یک لحظه، بعد از گذشت آن همه سال میانشان برقرار میشود نشانگر ارزش و عمق پیوندهای مبارزاتی است که ریشه در خاک سابقۀ انقلابی مشترک دارد. همگیشان مسن ـ یا حتی پیر ـ شدهاند اما تماس دوباره مثل جریان الکتریکی از اعصابشان میگذرد و عادتها، مهارتها و لحن و زبان مشترک را به آنان باز میگرداند. حتی یکی از شخصیتهای فیلم که کاملا از آرمانهای انقلابی دست شسته، عافیت جویی پیشه کرده و به عنوان استاد به تدریس تاریخ (البته با گویش چپ) مشغول است علیرغم ترس ـ یا نفرتش ـ از گذشته، سرانجام توجیه و علتی پیدا میکند تا به رفیق فراری سابقش کمک کند.
در جریان ملاقاتها خاطرات سابق زنده میشود؛ وقایع ناگفته بعد از آن همه سال آشکار میشود. شخصیتهای قصه با نقاط قوت و ضعفشان نه فقط خصوصیات انقلابی و تلاشهای صادقانه نسل انقلابی گذشته را به تماشاگر میشناسانند بلکه با گفتار و رفتارشان ما را به خود علاقمند میکنند. اینکه فیلم میتواند قدرت و صمیمیت شخصیت «شارون سولارز» را به تماشاگر منتقل کند مدیون بـازی فوق العاده «سوزان ساروندن» هم هست. همین طور «جولی کریستی» بازیگر توانا که ما را با شخصیت شورشی و سازش ناپذیر «میمی لوری» همراه و هم جهت میکند. در این میان، چه آشناست شخصیت «دونال» با بازی گرم «نیک نولتی» که تیپ کلاسیک یک فعال عملی انقلابی از صفوف طبقۀ کارگر را به تصویر میکشد. یک نکته جالب توجه فیلم اینست که شخصیت محوری یعنی جیم گرنت در قیاس با شخصیتهای دیگر، انگیزههای شخصی تری دارد، نگاه سردتری به گذشته دارد، و موقعیت اجتماعیش تا قبل از به هم ریختن اوضاع از بقیه با ثباتتر است. قرار دادن شخصیتی با این خصوصیات در محور قصه باعث شده سایر شخصیتهایی که برشمردیم قویتر و دوست داشتنیتر جلوه کنند و برجسته شوند.
یک موضوع مهم دیگر در «جمع رفیقانت» نقش رسانه و مساله اخلاق و تعهد در روزنامه نگاری است. منافع فردی و انگیزۀ کسب شهرت از سوی یک روزنامه نگار جوان به نام «بن شپارد» با بازی «شیا لابف» باعث هشیار شدن اف بیای و آغاز عملیات شناسایی و پیگرد عناصر انقلابی قدیمی از سوی پلیس میشود. نیک اسلون در مواجهه و گفت و گو با او متوجه میشود که این جوان چقدر حق به جانب از انگیزههای حقیرش پیروی میکند و در این راه هیچ اعتنایی به سرنوشت بقیه ندارد. نگاه اسلون پر از پرسش است. رابرت ردفورد با هنرمندی، احساس یک انقلابی قدیمی که در ذهن خود مشغول مقایسۀ روزنامه نگاران متعهد و مردمـی دهـه هـای پیشین بـا روزنامــه نگاران فردگرا و منفعت طلب و بی تعهد امروز است را به ما منتقل میکند. فیلم بی آنکه بخواهد به دام الگوهای کلیشهای و مصنوعی بیفتد و جوان روزنامه نگار را در پایان قصه یکباره متحول کند، نشان میدهد که در ذهن او آشوبی به راه افتاده است. دنبال کردن زندگی، انگیزهها و حرفهای کسانی که جنایتکارشان میدانست او را با پرسشها و تضادهایی روبرو کرده و نگاهش خبر از شک و تردید میدهد.
ارزشمندترین جنبۀ «جمع رفیقانت» اینست که خنثی و بی منظور ساخته نشده است. مهم نیست که رابرت ردفورد در انتخاباتها به حزب دمکرات رای میدهد، مهم اینست که در شرایطی چنین فیلمی ساخته که کارزار ضد تروریستی بخش لاینفک از سیاست تبلیغی رسانههای رسمی و فیلمهای هالیوودی است. این فیلم زمانی اکران میشود که بحران اقتصادی، ناامنی اجتماعی و رسواییهای پیاپی دستگاه سرکوبگر و جاسوسی بورژوازی آمریکا در سطح داخلی و بینالمللی بر دامنۀ نارضایتی مردم میافزاید. در روزهایی که اعتماد بسیاری از مردم آمریکا نسبت به هیئت حاکمه دچار خلل شده، تئوریسین های بورژوازی میکوشند ایدۀ انقلاب اجتماعی و آرمانهای انقلابی و کمونیستی را از ذهن نسل جوان معترض پنهان نگه دارند و تجارب گذشته را بی ثمر جلوه دهند. در چنین شرایطی، ساختن فیلمی مثل «جمع رفیقانت» کمک میکند که نسل جدید با نگاهی علاقمند و دور از بهتانهای رایج بورژوایی به گذشته رجوع کند. این را منتقدان فرهنگی/ هنری بورژوازی آمریکا پیش از همه متوجه شدهاند . کافیست به نقدهایی که در سایتها و نشریات بورژوایی در مورد فیلم ردفورد منتشر شده نگاهی بیندازید. «در خدمت تروریسم»، «دلتنگیهای غیر مسئولانه مالیخولیایی» نمونۀ حملاتی است که به جمع رفیقانت شده.n 
ـــــــــــــــــــ
* The Company You Keep
اسم انگلیسی فیلم از یک ضرب المثل وام گرفته شده که می شود آن را چنین ترجمه کرد: «بگو رفیقانت چه کسانی هستند تا بگویم چه طور آدمی هستی.»
سعید سبکتکین




واقعیت کمونیسم چیست؟



واقعیت کمونیسم چیست؟
سوسیالیسم و روشنفکران: زندان یا میدان؟
«آتش»

 
وقتی به کلاس جامعه شناسی یا تاریخ معاصر در دانشگاه سر زدهای و میبینی که استاد به بهانهای بحث را به سوسیالیسم میکشاند و از موقعیت ترسناک روشنفکران و هنرمندان در آن نظام میگوید، وقتی کتابهای بیوگرافیک و فیلمهای تاریخی را در بازار مییابی که هر یک به نحوی سوسیالیسم را جهنم روشنفکران تصویر میکند، وقتی در معدود نشریات تئوریک جدی در جمهوری اسلامی مقالات افرادی را در باب «دشمنی کمونیستها با روشنفکران» میخوانی که خود بخشی از ماشین سرکوب هزاران روشنفکر انقلابی و کمونیست در دهۀ 1360 بودهاند ، به فکر میافتی که چه هدفی همۀ اینها را به هم متصل میکند؟ و در مییابی که هدف اساسا دور نگهداشتن جوانان و به ویژه جامعۀ روشنفکران ترقیخواه و نواندیش از کمونیسم انقلابی و از تجربیات رهاییبخش قرن بیستم است؛ با همۀ درسهای مثبت و منفی که برای نسل امروز بر جای گذاشته است.
جواب ما کمونیستها به سیل پایان ناپذیر اتهامات چیست؟ ما چه تصویری از تجربه کشورهای سوسیالیستی در قرن بیستم و جهت گیری و محتوای انقلابهای کمونیستی آینده پیش میگذاریم؟
نظام سوسیالیستی اگر میخواهد تودههای مردم را به مشارکت در مدیریت جامعه و متحول کردن جامعه به دست خود برانگیزد باید برای عرصههای روشنفکری و هنری و علمی اهمیت بسیار قائل شود. معنایش اینست که باید برای نقش مشخصی که روشنفکران میتوانند در جامعه سوسیالیستی بازی کنند اهمیت قائل شود. اگر با سوسیالیسمِ منجمد و راکد و همساز مخالفیم ـ اگر فکر میکنیم که در تجربۀ انقلابات قرن بیستم، گرایش قدرتمندی به انجماد و رکود و همسازی به ویژه در اتحاد شوروی شکل گرفت و به پیشرفت انقلاب کمونیستی ضربه زد ـ باید به روشنفکران و جوشش روشنفکری در جامعه اهمیت در خور بدهیم. چرا که اینها میتوانند به پویایی جامعه و انتشار روحیۀ چالشگر خدمت کنند.
یکی از جوانب حیات روشنفکری، «جور دیگر دیدن» و مشاهدۀ امور از زوایای جدید است؛ به چالش گرفتن وضع موجود و فاصله گرفتن ازخشک مغزی هاست. آیا تا کنون از این دریچه به آثاری که در مکتبهای نوگرایانۀ هنری (در شعر، موسیقی، نقاشی و...) تولید شده نگاه کرده اید؟ معمولا ما به عنوان مخاطب عادت داریم که با عباراتی نظیر «قشنگ است» یا «زشت است» از این آثار استقبال کنیم؛ یعنی عمدتا از یک نگاه «زیبایی شناسانه». حال آن که، تاثیر اجتماعی و ایدئولوژیک آنها ـ اگر به واقع قدرتمند و ریشه دار باشند ـ فراتر از این هاست. فلسفه و رویکرد نهفته در این آثار، کهنگیها، سنتها و ارزشهای مستقر، خشک مغزی و انجماد در حیطۀ هنر و فرهنگ را به چالش میطلبد. این مساله را میشود بسط داد به رابطه و تاثیر حیات روشنفکری بر حیات کل جامعه.
جوشش روشنفکری و علمی نقشی اساسی در فرایند کشف حقایق اجتماعی/ طبقاتی بازی میکند؛ به این معنی که به مردم کمک میکند دنیا را عمیقتر بفهمند و با تکیه به این فهم، آن را همه جانبهتر دگرگون کنند. اینها همان مردمی هستند که طی هزاران سال تاریخ جوامع طبقاتی، راهی به قلمرو «اندیشه ورزی» نداشتهاند . جامعۀ سرمایهداری جزیرهها و برج عاجهای پراکندهای ایجاد میکند که در آنجا فقط اقلیتی از انسانها میتوانند درگیر فعالیت فکری و روشنفکری شوند. کار اکثریت نوع بشر اما، استثمار شدن است و بس. انقلابهای سوسیالیستی در قرن بیستم با آگاهی به تضاد میان کار یدی و کار فکری به مثابه یکی از تضادهای بنیادین جامعۀ طبقاتی که برای جامعۀ سوسیالیستی به ارث رسیده، کوشیدند این وضعیت را دگرگون کنند. سیاستها، راهکارها و برنامههای مشخصی در سی سال تجربه سوسیالیسم شوروی و سپس در چین دوران مائوتسه دون در پیش گرفته شد که بخشی از آنها موفقیت آمیز بود و بخشی ناکام ماند. طی انقلاب فرهنگی در چین که از سال 1965 آغاز شد و تا سال 1976 ادامه یافت شاهد تلاشهای آگاهانۀ کمونیستی در مسیر حل تضاد بین کار یدی و کار فکری بودیم. آنچه محرک و مبنای این تلاشها شد، نقطۀ پایان نهادن بر بهرهکشی فرد از فرد در فرایند تولید اجتماعی در جامعه سوسیالیستی و محدود کردن نقشه مند امتیازات بخشهای دارا و توانمند جامعه بود.
جمعبندی علمی و سنتز انقلابی تجربۀ سوسیالیسم در شوروی (از 1917 تا میانۀ دهۀ 1950) و چین (از 1949 تا میانۀ دهۀ 1970) نشان میدهد که روشنفکران و هنرمندان و دانشمندان باید از میدان و فضای لازم برای فعالیت برخوردار باشند. این درست است که در سوسیالیسم، «برج عاج نشینی» رایج در جوامع طبقاتی نمیتواند ادامۀ حیات دهد. اما این به معنی تحمیل فضای خفقان آلود و در منگنه نگه داشتن روشنفکران نیست. کمونیستها باید بتوانند با روشنفکران غیرکمونیست متحد شوند و در مسیر انقلاب کمونیستی رهبریشان کنند. در شوروی و چین زمانی که واقعا سوسیالیستی بودند، مشکلات معینی در این زمینه بروز کرد. دیدگاه قدرتمندی وجود داشت که ربط مستقیمی بین فعالیت روشنفکری (مشخصا فعالیت روشنفکران و هنرمندان و دانشمندان غیر کمونیست یا غیر حزبی) با دستور کار دولت انقلابی نمیدید. بسیاری از مقامات حزب و دولت معتقد بودند که فعالیت روشنفکری مستقیما به این دستور کار خدمت نمیکند؛ یا حتی در آن اخلال میکند.
اشاره به یک نمونۀ تاریخی به فهم روشنتر این دیدگاه نادرست کمک میکند. در تاریخ شوروی سوسیالیستی ماجرایی اتفاق افتاد که به «ماجرای لیسنکو» مشهور شد. لیسنکو یکی از گیاه شناسان شوروی در دهۀ 1930 بود که خاستگاه کارگری داشت. او مدافع نظریهای بود که خصوصیات اکتسابی را قابل انتقال از طریق وراثت میدانست. این نظریه با علم زیست شناسی و علم ژنتیک مدرن خوانایی نداشت. اما برای خیلیها در شوروی جذاب بود چون لیسنکو بر اساس همین نظریه، وعدۀ رشد سریع تولید غلات را میداد. آن هم در دورهای که مشکلات اقتصادی مهمی پیش پای شوروی سوسیالیستی قرار داشت و پاسخ میطلبید. استالین تمام قد پشت لیسنکو و ایده هایش ایستاد. این در حالی بود که بسیاری از دانشمندان شوروی که متعلق به نسل قدیمی دانشگاهیان بودند از لیسنکو انتقاد میکردند. بعضی از این دانشمندان از نظر سیاسی واپسگرا به حساب میآمدند. انتقادات آنان سرکوب شد. اما مساله این بود که در عرصۀ علم حق با آنان بود و لیسنکو اشتباه میکرد. «ماجرای لیسنکو» آشکار کنندۀ دو خطای رایج در جنبش بینالمللی کمونیستی ـ و نه فقط شخص استالین ـ بود که هنوز هم ادامه دارد. یکم، گرایشی که گمان میکند حقیقت فقط نزد مارکسیستها است. دوم، گرایشی که گمان میکند اگر فردی از نظر سیاسی واپسگرا است پس ایدههای علمی یا روشنفکریاش هم به ناگزیر مشکوک یا نادرست است.
اما این رویکردی مارکسیستی به حقیقت نیست. حقیقت، حقیقت است از هر جا میخواهد ابراز شود. واپسگرایان میتوانند حقایق قسمی را بیان کنند. از سوی دیگر، داشتن خاستگاه کارگری یا تعهد داشتن به مارکسیسم و انقلاب تضمین نمیکند که حقیقت نزد شما باشد. نظریهها را باید بر پایهای علمی محک زد. آلبرت اینشتین کمونیست انقلابی نبود و خاستگاه کارگری نداشت اما نظریۀ نسبیت او که محدودیتهای فیزیک نیوتنی را به چالش گرفت، انقلابی در عرصۀ علم فیزیک بر پا کرد. از این دست مثالها در عرصههای مختلف علوم، و حتی در جامعه شناسی و اقتصاد سیاسی و علوم نظامی، فراوان است.
یک مساله مهم دیگر در سوسیالیسم ـ که با رویکرد نسبت به روشنفکران و جوشش روشنفکری مرتبط است ـ امر مخالفت و حقوق مردم است. در جامعۀ سوسیالیستی نه فقط ابراز مخالفت باید مجاز باشد بلکه باید واقعا به آن میدان داده شود که این شامل ابراز مخالفت با حکومت هم هست. اهمیت مساله چیست؟ چون مخالفت، عیبها و نقاط تاریک و مشکلات جامعۀ نوین را آشکار میکند. ابراز مخالفت به روحیۀ نقادی و جست و جوی حقایق خدمت میکند و این همان روحیهای است که باید در سراسر جامعۀ سوسیالیستی انتشار پیدا کند. ابراز مخالفت میتواند در خدمت مبارزاتی باشد که جامعه را هر چه بیشتر متحول میکند. بدون چنین شورش و تلاطمی نمیتوان در مسیر کمونیسم پیشروی کرد.
آیا چنین رویکرد و نگاهی به جامعۀ سوسیالیستی، موجودیت دولت انقلابی و ضرورت دیکتاتوری پرولتاریا را زیر سوال نمیبرد؟ نه. درست بر عکس! در جامعۀ سوسیالیستی نمیتوان به افراد اجازه داد که برای سرنگون کردن نظام موجود سازمان یابند، اما نباید وضعی ایجاد کرد که افراد از حرف زدن علیه رژیم بترسند و اگر مخالفت کردند با سرکوب روبرو شوند. تجربۀ سوسیالیسم در شوروی رفتارها و سیاستهای نادرست در این عرصه و عواقب منفیاش را به روشنی در برابر چشم ما قرار داده است. به طور کلی، مردم باید احساس کنند که فضا برای ابراز عدم توافقهایشان با مقامات و قدرت حاکم وجود دارد. جامعۀ سوسیالیستی باید منابع و ابزار لازم را برای ابراز دیدگاههایشان در اختیار مردم قرار دهد.
اگر هدف جامعۀ سوسیالیستی الغای همه طبقات و تمایزات طبقاتی، غلبه بر همه نظامها و روابط استثمارگرانه و همه نهادها و مناسبات اجتماعی ستمگرانه ـ از جمله ستم جنسیتی بر زنان ـ است، اگر هدف جامعۀ سوسیالیستی توانایی بخشیدن به مردم برای رهایی از همه ایدهها و ارزشهای ستمگرانه و اسارت بار است، باید این اهداف در سر لوحۀ قانون اساسی جامعه نوشته شود. و نیز حق اکثریت عظیم جامعه به بیان عقاید، به ابراز مخالفت، به اعتصاب و اعتراض و... باید توسط قانون اساسی نهادینه شود. اما طبقۀ حاکمۀ سرنگون شده و نمایندگان و عوامل سیاسیاش از این حقوق برخوردار نخواهد شد. و اگر کسانی در جامعه پیدا شدند که فعالانه اقدام به سرنگونی نظام سوسیالیستی کردند، حقوق تصریح شده در قانون اساسی از آنان سلب خواهد شد و یا بر حسب جرائمی که در جامعۀ کهنه یا جامعۀ نوین مرتکب شدهاند حقوقشان محدود و معلق خواهد شد. همۀ این سیاستها و تدابیر نه خودسرانه و بی حساب و کتاب، بلکه بر اساس قوانین و مقررات و توسط نهادهایی که در قانون اساسی تصریح شده، تصمیم گیری خواهد شد و به اجراء در خواهد آمد. بر همین اساس، دیدگاههای واپسگرایانۀ سیاسی و ایدئولوژیک از جمله از جانب مخالفان نظام سوسیالیستی و مخالفان سیاستهای حکومت، با سرکوب روبرو نخواهد شد. برای کمک به آشنایی و آگاهی تودههای مردم از دامنه و عمق روابط و دیدگاهها و ارزشهای نادرست و واپسگرایانه، فضای معینی برای انتشار نظرات و بیان عقاید حتی از جانب مرتجعان ایجاد خواهد شد. این خود بخش مهمی از سیاست توانا کردن مردم در مدیریت و متحول کردن جامعه است.