۱۳۹۱ دی ۶, چهارشنبه

گزارشی از سطح شهر


گزارشی از سطح شهر

درست مثل شیخ فضل الله!



موقع برگشتن از کار معمولا از وسط پارک بزرگی میانبر میزنم. تقریبا هر روز در جای جای این پارک تعداد زیادی از مستمری بگیران و بازنشستگان را میبینم که دور هم نشسته، گپ میزنند، شطرنج بازی میکنند یا سر خود را با پینگپنگ گرم میکنند. بعضی‌‌شان روزنامه میخوانند. گاهی اوقات هم جوانانی را میبینم که با این جمع همراه شدهاند. شاید عجیب به نظر بیاید اما از زنان بازنشسته خبری نیست! سراغ آنان را معمولا باید صبحهای زود گرفت که مشغول ورزش دستجمعی و پیاده روی در پارکها هستند. البته بازنشستگی و استراحت برای این زنان پا به سن گذاشته معنی چندانی ندارد. چون کار خانگی همیشه هست و بار آن نیز تا پایان عمر بنا به حکم جامعۀ مردسالار و خانوادۀ پدرسالار به دوش زنان است.
همه ما سرانجام روزی دوران بازنشستگی را تجربه خواهیم كرد. اما از همین حالا میشود با حس نگرانی و دغدغههای بازنشستگان تا حدودی آشنا شد. رسیدن به آسایش و آرامش، آسایش و آرامشی که هر زن یا مرد زحمتکش بعد از دهها سال تلاش و رنج توقعش را دارد، در نظام فاسد و بحران زدۀ جمهوری اسلامی خیالی است باطل. در اینجا بازنشستگی یعنی شروع دور جدیدی از مشکلات، نگرانیها و ترس هایی که برخاسته از واقعیات اقتصادی و سیاسی و اجتماعی حاکم بر جامعه است. اینجا خبری از ابتدایی ترین تسهیلات و امکانات برای تامین یک زندگی مناسب و گذران دوران میانسالی و کهولت با سربلندی نیست. نظام سرمایهداری، حکومت اسلامی و طبقۀ استثمارگر جایی برای این رویاها باقی نگذاشته است.
بعضی از روزها که زودتر برمی گردم نیم ساعتی در این پارک قدم میزنم و با تعدادی از پارک نشینان هم صحبت میشوم. دیروز هم یکی از این روزها بود. سری به حلقۀ بازنشستگان زدم. سر صحبت را باز کردم تا در تجربۀ خود شریکم کنند. اولین چیزی که فورا به چشم میزد، نگرانی از میزان اندک حقوق بازنشستگی بود. طبیعی بود که همۀ آنان روی این نکته تاکید داشتند که میزان افزایش حقوقشان هیچ تناسبی با میزان رشد تورم ندارد.
یکی از آنان که اسمش را حسن میگذارم و زیر پوشش تامین اجتماعی است میگوید:
«افزایش دستمزدها» که امثال مرتضوی وعدهاش را میدهند، حتی اگر عملی شود و به حق بازنشستگی من 100 هزار تومان هم اضافه شود باز دردی از مشکلات عدیدۀ ما از جمله هزینههای رو به افزایش پزشکی و تامین داروهای خاص که شامل بیمه نمیشود دوا نمیکند.
می پرسم: حتی افزایش ماهانه 100 هزار تومان هم برایتان کافی نیست؟
خودت حساب کن. حقوق ما معمولا در سال 5 تا 10 درصد اضافه میشود. اما مایحتاج روزانه در حال حاضر حتی تا 60 درصد هم جهش میکند. گذران زندگی با شیر 1800 تومانی و نان 600 تومانی و تخم مرغ 300 تومانی شوخی بردار نیست. از مرغ و گوشت هم حرفی نمیزنم که دیگر این گلایه تکراری و حوصله سر بر شده. الان برای نوه ام پفک هم بخواهم بخرم میشود روزی 1000 تومان.
اکبر یکی دیگر از حلقۀ پارک که چهار سالی است بازنشسته شده، بدون اینکه چیزی بپرسم به حرف میآید. با حسرت از روزهای پر جنب و جوش جوانی میگوید:
هر ماه، با وجود ناراحتی قلبی که دارم، باید برای دریافت حقوق بازنشستگی شخصاً به بانک مراجعه کنم. خیلی وقتها نوه کوچکم همراهیم میکند. حقوق را تنها به خود شخص تحویل میدهند. در حالی که خیلیها به دلایل مشکلات جسمانی توانایی مراجعه مستقیم به بانک را ندارند.
یک فرهنگی سابق هم وارد گفت و گو میشود:
زندگی مرا ببینید! سه تا بچه دارم. دختر بزرگم ازدواج کرده و یک دختر دارد. نوه ام را معمولا پیش من میگذارند چون دخترم و شوهرش هر دو کار میکنند. دو تا پسر هم دارم که با ما زندگی میکنند. پسر بزرگم سال سوم دانشگاه است. آن یکی دیپلمه است و در میوه فروشی سر کوچه کار میکند. هزینه هر ترم دانشگاه پسرم چیزی حدود 800 هزارتومان میشود. پسرم به خاطر با هوش بودن و تلاش فردیاش حالا هم درس میخواند و هم در دانشگاه شریف کار میکند تا کل خانواده بتواند از پس هزینههای زندگی برآید.
در شریف چکار میکند؟
برنامه نویسی میکند. گروه هایی از دانشجویان در دانشگاه شریف هستند که به نوعی به آنان امکانات رفاهی میدهند تا بتوانند از بهره هوشی آنها استفاده کنند! خودش میگوید از ما میخواهند برنامههای کامپیوتری را طوری بنویسیم که بتوان راحت به اطلاعات کسانی که از اینترنت استفاده میکنند دسترسی پیدا کرد.
یعنی پسرتان خودش میداند هدف دولت چیست؟
بله! این جوانها را نمیشود گول زد.
پسر دیگرتان چه؟
گفتم که در میوه فروشی کار میکند. از صبح ساعت 9 میرود و 10 شب بر میگردد و ماهی 004 هزار تومان میگیرد. البته هر شب یک بسته میوه پلاسیده هم برای مان میآورد و خودش یک راست به رختخواب میرود. این کار روزانۀ این پسر است!
از بیمه میتواند استفاده کند؟
نه. تازه صاحبکار یکی ازدوستانش است. او هم جوانی است که از یک سال پیش گوشهای از یک سوپر را کرایه کرده و آنجا میوه فروشی میکند.
پسرتان چرا ادامه تحصیل نداد؟
بارها بابت این موضوع با هم بحث کردیم. اما معتقد است که در این مملکت درس خواندن به درد نمیخورد. میگوید شما که این همه درس خواندید کجا را گرفتید؟ داداشم هم که دارد لیسانس میگیرد، از همین حالا مجبور شده کار کند. زندگی یعنی پول درآوردن!
همسر شما چکار میکند؟
در حال حاضر در آشپزخانه خانگی کار میکند. با چند تا از دوستانش در زیرزمین منزل یکی از آن ها، غذای خانگی درست میکنند و در این منطقه برای سوپرها و مغازه دارهای دیگر غذا میبرند.
چرا گفتید در حال حاضر؟
همسرم قبلا در یک بیمارستان خصوصی کار میکرد. اما حدودا یک سال است که مشمول تعدیل نیرو شده.
رسمی بود؟
نه. برای یک شرکت پیمانکاری کار میکرد که بخشی از نظافت بیمارستان را به عهده داشت.
می خندم: پس در خانواده چهار نفره شما، همه درآمد زا هستند؟!
لبخند تلخی تحویلم میدهد:
ظاهرا بله! اما این یک میلیون و ششصد هزار تومانی که سر جمع به دست میآوریم با آن حساب سرانگشتی که از هزینههای ماهانه کردم نمیخواند. منزل ما رهن و اجاره است. 15 میلیون رهن داده ایم و ماهی 650 هزار تومان هم باید اجاره بپردازیم. هزینۀ هر ترم دانشگاه 800 هزار تومان است. برق و آب و گاز و تلفن هم کم کمش میشود 160 هزار تومان. خورد و خوراک و پوشاک و رفت و آمد شهری را هم خودت حساب کن. تفریح بچهها و سفر دستجمعی هم پیشکش.
خب، این یعنی استرس و دلواپسی دائمی. انگار ما به دنیا آمده ایم تا زجر بکشیم و بمیریم. همین!
برای خلاص شدن از این وضع راهی به نظرتان میرسد؟
در حالی که عصبی شده و دست هایش میلرزد نگاهی به درختهای دور پارک میاندازد:
باید همهشان را آویزان کرد، درست مثل شیخ فضل الله نوری!
امید فرهت


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر